وانیاوانیا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

وانیا کوچولوی خونه ی ما

چندتا عکس خگشل از عسل خانووووم

فسقلی ما چند وقتیه یاد گرفته وقتی چیزی و میخواد، دست به سینه وایسه تا مامان براش بیاره   اینم یه گنگیجیکش کوچولو (به قول دایی سبحان) که بابایی و دایی از توی کوچه پیداش کردن و آوردن خونه ما تا پیشی نخورش. وانیا  هم میخواد بهش غذا بده این عکس خشگل هم که توضیح خاصی نداره البته این عکسا مربوط به ماه قبله و نفس خانووم 17 ماهه بوده ...
27 مرداد 1392

دو تا شعر قشنگ هدیه خاله به وانیا جوووووون

            عباس یمینی شریف    بچه‌ي خوب  بچه‌ي خوب و عاقل و هوشيار  اول صبح مي‌شود بيدار                            مي‌رود از اتاق خود بيرون  مي‌برد آب و حوله و صابون  مي‌كند دست و روي خود را پاك  خوب دندان خويش را مسواك  مي‌زند شانه‌ي تميز به موي  صاف و براق مي‌كند سر و روي  مي‌نمايد لباس تميز دربر&n...
26 مرداد 1392

تشکر ، تشکر

سلام به همه دوستای گلم. تو این پست لازم دونستم از زحمات دوستان و اقوامی که در طول جشنواره نی نی وبلاگ ما رو همراهی کردند تشکر  کنم:     اول از همه خاله فایزه که با اصرار اون وانیا خانوم توی این مسابقه شرکت کرد و تا آخر این جشنواره مارو همراهی کرد. و بعد عمه مژگان ،که با اینکه از نظر مسافت از ما خیلی دور بود،اما دلش با ما بود و  در جمع آوری رای نقش بسزایی داشت. و نفیسه جوون دوست خاله فایزه ،دوستای خوب مجازی و همه دوستای خوب دیگه که به ما کمک کردند. وانیا با جمع آوری 163 رای در ردیف 97 ام قرار گرفت (البته از بین 753 نفر) که این برای من ینی پیروزی . ت قدیم به وانیااا جونم...
26 مرداد 1392

شیطونی

ینی اگه 1 لحظه در خونه باز بمونه وانیا از پله رفته پایین و .... حالا بگرد و پیداش کن   تازگیا یاد گرفته شورت های عینکی و میکشه روی سرش مثه کلاه و میخنده (فیلمش هم موجوده)   چند روز هم هست که آنتن تلویزیون مشکل داره و ما باید توی ساعتی که برنامه عموپورنگ و میذاشته ، همه با هم دست بزنیم و بگیم" عمویی عمویی نه نه"این شعر و وانیا سروده و منو بابا رو مجبور میکنه که حتما دست بزنیم و این شعر و باهاش تکرار کنیم(آخه دخمل عاشق برنامه عمو پورنگه) ...
14 مرداد 1392

2تا کار جدید

دخترم 2 تا کار جدید و بزرگ یاد گرفته اول اینکه: درتاریخ 92/5/10 برای اولین بار وقتی از بیرون اومدیم خونه وانیا جورابهاشو خودش درآورد. البته اولش که نمی تونست ،یه جیغ کشید و تا من رفتم کمکش کنم خودش هر دوتا جورابشو درآورده بود.   و دوم اینکه فرداش، وقتی که  میخواست بره جیش کنه خودش شورتشو برای اولین بار در آورد.   هورااااااااااااااااااااا دخمل خانوووم شده ......... ...
14 مرداد 1392

توانایی های 18 ماهگی

حرفای وانیا ماما- بابا - مامایی- بابایی- عمه- دایی دایی- نَه موا = موبایل دَ = دَکی  با=بادکنک با= باد  مایی = ماهی بده= بده --البته یه  جور خاص میگی که نمی شه نوشت ما=ما ست ام= غذا به به= تنقلات مثه شکلات ی= یک دی = دو دِ =سه جی جَ=جی جی دَ=درد (این کلمه رو امروز که واکسن زدی خیلی میگی عزیزم مخصوصا وقتی میخوای راه بری و از درد نمی تونی الهی مامان قربونت بره)   آما یی= عمویی "س"همراه با تکون دادن سر  = مرسی آب بایی = به معنی آب بازی و گاهی هم تاب بازی تیس = وقتی  پیشی  می بینی  میگی  و ینی پیشت ببعی م...
9 مرداد 1392

18 ماه گذشت...

تولد 18 ماهگیت مبارک نفس مامان     دختر کوچولوی من، امروز یک سال و نیمه که  از اومدنت میگذره و من و بابامجید هر روز عاشقونه تر از روز قبل دوست داریم قربونت برم    راستی خوشمل من امروز 3تا واکسن داشت اولیو که حواست نبود وقتی خانوم پرستار ب دستت زدش  روت رو برگردوندی به طرفش و نفهمیدی چی شد دومی رو ب پات زد ک یکمی گریه کردی وسومی که  قطره فلج اطفال بود رو هم با کمی استرس و گریه خ وردی ایشالا همیشه سلامت باشی گل دختر   ...
7 مرداد 1392

دختر مهربون من

امشب بابا مجید یکم مریض شده بود و سر شب میخواست استراحت کنه اما یه دخمل بلایی کفشای پاشنه بلند مامانشو پوشیده بود و همش می رفت بالای سر بابا و اونو صدا  می کرد تا باباش نگاش کنه که چه شیطونیایی میکنه ، بعد من اومدم و گفتم دخترم بابا مریض شده و باید بذاری لالا کنه حالا بیا با هم بریم از تو آشپزخونه براش دارو بیاریم،  که یهو دیدم وانیا کفشارو از پاش درآورد و با سرعت برق از پله ها رفت بالا به سمت آشپزخونه و اونجا  از کابینت های صاف که هیچ جای پایی نداره بالا رفت تا شربت مولتی ویتامینش که هر شب میخوره رو بر داره و بیاره برای بابایی ( اونجا بود که من میخوا...
5 مرداد 1392

نی نی شکمو

بالاخره ما هم به اصرار خاله فایزه تصمیم گرفتیم تو مسابقه نی نی شکمو شرکت کنیم به همین خاطر یه شب که افطار خونه مامانی فریبا بودیم  از شما در حال خوردن رب که خیلییییییییییییییی دوست داری چندتا عکس گرفتیم و واسه نی نی سایت فرستادیم و الان هم تایید عکست اومد و شما رسما تو لیست شرکت کننده ها قرار گرفتی ( البته فکر کنم آخرین شرکت کننده باشی چون مهلت ثبت نام تا فرداست ) حالا من باید توی این وقت کم شروع به تبلیغ کنم ایشالا که شما هم تو لیست 20 نفر اول باشی . پیش بسوی برنده شدنننننننننننننننننن اینم چندتا عکس دیگه ...
1 مرداد 1392

ماهی!!

امشب بعد از افطار با بابایی و مامانی فرح رفتیم خونه مامان بزرگ(پدری) بابا که اونجا توجه شما به آکواریوم و ماهی های توش(مثل همیشه) جلب شد  اما با این تفاوت که این بار وقتی با ماهی ها بازی می کردی اونارو صدا هم زدی ینی، مامانی گفت بگو ماهی و شما برای اولین بار گفتی "مایی"    هورااااااااااااااااااا یک کلمه جدید یاد گرفتی عقش من البته اینم ناگفته نماند که به یه ماهی گیر داده بودی (که تقریبا این شکلی بود ولی مشکی)     و همش بهش می گفتی "دَ" ینی می خواستی اون بیاد بیرون  تا باهاش بازی کنی این عکسها رو هم بابا مجید اونجا از شما گرفته ...
1 مرداد 1392